پیشکش میکنم:
"عشق "
"رفاقت"
"مهربانی"
را به همه کسانی که ،
از دل شکستن بیزارند
و در تمنای آنند
که دلی را بدست آورند .
آنانکه می خواهند
در زندگی شخصی
پل باشند نه دیوار .
آنانکه همیشه یکرنگ هستند
نه هزار رنگ .
آنانکه در سختیها
یار و نگرانت هستند
نه بی خیالت .
آنانکه با خود رحمت
می آورند ، نه زحمت .
پس روز و روزگارتان
سرشار و آکنده از
"عشق"
"رفاقت"
"مهربانی"
باد.
زن و مرد دعواشون شد!
باهم قهرن!
باهم حرف نمیزنن!
حتی به هم نگاه هم نمیکنن!
صدای زنگ تلفن:
زن گوشی رو برمیداره.
مرد میشنوه که دوستای زن به دورهمی دعوتش کردن!
مردباخودش فکر می کنه:
کاش همین الان قبول کنه و بره، تا چندساعتی تنها باشم فکر کنم!
صدای زنگ تلفن:
مرد گوشی رو برمیداره.
زن میشنوه که دوستای مرد برای دیدن فوتبال دعوتش کردن!
زن با خودش فکر میکنه:
کاش قبول نکنه. کاش نره. کاش همین الان بیاد پیشم و بگه: میدونم ازم دلخوری. واسة همین نمیرم تاباهم باشیم و اگه ناراحتت کردم از دلت در بیارم.
مردها برای آروم شدن نیاز به خلوت دارن.
زنها برای آروم شدن نیاز به حمایت.
خیلی قشنگه بخونید
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭﺱ، ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ بازيگوشى ﺑﻪ ﻧﺎﻡ غلام درس ميخواند.
ﺭﻭﺯﯼ خانم معلمش كه از شيطنت هاي او به تنگ آمده بود با او دعواي سختي كرد و به او گفت كه در آينده هيچ چيز نميشود .
غلام آنقدر در مقابل هم كلاسي هايش خجالت زده شد كه مدرسه خود را عوض كرد و تا سالها كسى از او خبر نداشت.
بيست ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺣﻤﺪﯼ ﺑﻌﻠﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻗﻠﺒﯽ ﺩﺭﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺗﺤﺖ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ،
ﻋﻤﻞ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ،
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻥ ، ﺩﮐﺘﺮﺟﻮﺍﻥ ﺭﻋﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰﺩ
ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺗﺸﮑﺮﮐﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺑﻌﻠﺖ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺩﺍﺭﻭﻫﺎﯼ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺣﺮﻑﺯﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﻧﮓ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﻮﺩ
ﮐﻢ ﮐﻢ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝﮐﺒﻮﺩ ﺷﺪﻥ ﺑﻮﺩ
ﺗﺎﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺩﮐﺘﺮﺟﺎﻥ ﺑﺎﺧﺖ ،
ﺩﮐﺘﺮ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ،
پس از بررسی متوجه شد
ﻧﻈﺎﻓﺘﭽﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺷﺎخه ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻩ
ﻭ ﺷﺎﺭﮊﺭ ﮔﻮﺷﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺁﻥ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ
اون نظافتچی کسی نبود جز
غلام ! ! !
ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯾﻦ غلام دکتر شده ؟ !
غلام هیچی نشده
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی , وحشیبودن و حیوانیت شناختهمیشود. اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید.
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب
@del_n_eveshteh_ha
يه وقتايي لازمه
اين گوشيه لعنتي رو خاموش كني، تكيه بدي به ديوار دلت، بگي امروز فقط با هميم،
هرچقد دوست داري حرف بزن، هرچقد دوست داري گله كن، حق با توعه، من زياد وقت گذاشتم واسه بعضيا. من زياد از خودم وخودت خرج كردم واسه بعضيا، من زياد سوختم پاي بعضيا.
يه وقتايي لازمه در گوش دلت بگي: قول ميدم ديگه به اين زوديا خر نشم، بعد برداري اين دل بيچاره رو ببري سينما، ببري پارك، ببري يه رستوران، بشينين لذتش رو ببرين. يه پيرهن زيبا براش بخر، يه عطر تازه كه تو رو ياد دلت بندازه. دلت رو ياد تو
يه وقتايي لازمه، گاز بگيري زبونت رو، بگي ساكت شو، اصلا نميخوام حرف بزني، غيبت نامردا رو نكن، ولشون كن،ما خودمون با هم باشيم كافيه.
يه وقتايي لازمه رووو قلبت بزني،
آقا. خانوم
تعطيل شد، داريم ميريم سفر، ميريم عشق و حال، ميريم واسه خودمون باشيم.
،شرمنده، من و قلبم بايد بشينيم پاي حرفاي دلم،فعلا تعطيليم، فعلا سفريم
يه وقتايي واقعا لازمه اين گوشيه لعنتي رو خاموش كني،
دلِ. يهو ميگيره. يهو ميميره.
@del_n_eveshteh_ha
زن ها زود خام می شوند
همین که درِ نوشیدنی شان را باز کنید
و با احترام دستشان بدهید
همین که سردشان شد روپوشتان را دربیاورد و روی شانه هایش بیاندازد
همین که موقع عبور از خط عابر پیاده
دستتان را پشتشان بگذارید ، خام می شوند.
اگر کمی ته ریش هم داشته باشید که دیگر فَبَهاا
اما این پایان ماجرا نیست ، قدم اول است
هیچ زنی را ته ریش خوشبخت نکرده است
باید نگه داشتنش را بلد باشید
اگر از پسِ جا به جا کردن کوه برمی آیید، بسم الله!!!
اگر نه ته ریشتان را بگذارید دم کوزه آبش را بخورید
@del_n_eveshteh_ha
‼ تفاوت خواب مامان وبابا :
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند
که مامان گفت:”من خسته ام و دیگه دیروقته ، میرم که بخوابم ”
مامان بلند شد ، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد ، سپس ظرف ها را شست ، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد ، قفسه ها رامرتب کرد ، شکرپاش را پرکرد ، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پرکرد .
بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت ، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت .
اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سرجایش در کشوی میز برگرداند.
گلدان ها را آب داد ، سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت .
بعد ایستاد و خمیازه ای کشید . کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد ، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت ، مقداری پول را برای سفر شمرد و کنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت .
بعد کارت تبریکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت ،
آدرس را روی آن نوشت و تمبرچسباند ؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت
و هردو را درنزدیکی کیف خودقرارداد. سپس دندان هایش رامسواک زد.
باباگفت: فکرکردم ، گفتی داری می ری بخوابی
” و مامان گفت:” درست شنیدی دارم میرم.”
سپس چراغ حیاط راروشن کرد و درها را بست.
پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد ، چراغ ها راخاموش کرد ،
لباس های به هم ریخته را به چوب رختی آویخت ، جوراب های کثیف را درسبد انداخت ،
با یکی از بچه ها که هنوز بیداربود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد ،
ساعت را برای صبح کوک کرد ، لباس های شسته را پهن کرد ، جاکفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد ، اضافه کرد . سپس به دعا و نیایش نشست.
درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد ، گفت: ” من میرم بخوابم” و بدون توجه به هیچ چیز دیگری ، دقیقاً همین کار را انجام داد
واين است تفاوت خواب مادرو پدر
بهشت زیر پاي مادران نيست بلكه بهشت خانه ايست كه مادرم در ان است
مادری رو به فرزندش کرد و او را نصیحت کرد:
آشنایی با معنی جدید کلمات ؛
بتامتازون;منطقه اى در معرض بتا و از این دست امواج همچون
متا.
پنهانی:قلمی که جای جوهر با عسل می نویسد
جانمازی:بگو آذی جان، جانم آذی
جدول:کسی که نیاکانش علاف باشند جد+وِل
دیپلماتیک:فرد دیپلمه ای که ماتیک زده
مکار:کسی که تخصص اپل دارد.
کراچی: تکلیف ناشنوایان چه می شود
مشروبات:
روبات مشهد رفته!
کته ماست:آن گربه مال ماست.
هندوستان;طرفداران مرغ - hen دوستان
مناجات:انواع مونا
کره حیوانی:بی چاره ناشنواست.
وردربرمن:به گویش محلی: برای من هم بردار.
موت زارت:سکته،یهویی مردن
سوغاتی:بسیار عصبانی
.
تو نمیدانی اما …
از وقتی عاشقت شدم
هیچ چیز سر جایش نیست!
دنیا با تمام بزرگی اش این روزها برایم
شبیه به نقطه ی کوچکی شده است
که تو روی آن ایستاده ای …
که هر چه میبینم
هر چه میشنوم
به هر طرف میروم "تویی"
اما همین که به داشتنت فکر می کنم
و بودنت را می خواهم
تمام راه ها آنقدر دور و دراز میشوند
که هر چه میروم
به تو نمیرسم …
@del_n_eveshteh_ha
فرق نیمرو درست کردن دخترها و پسرها
خانمها چطور نیمرو درست میکنن؟
۱-ماهیتابه را میزارن رو گاز
۲- توی ماهیتابه روغن میریزن
۳- اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میکنن
۴- تخم مرغها رو میشکنن و همراه نمک توی ماهیتابه میریزن
۵- چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میکنن
آقایون چطور نیمرو درست میکنن؟
۱- توی کابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن
۲- توی کابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بلاخره پیداش میکنن
۳- ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن
۴- توی ماهیتابه روغن میریزن
۵- توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن
۶- یه دونه تخم مرغ پیدا میکنن
۷- چند تا فحش میدن
۸- دنبال کبریت میگردن
۹- با فندک اجاق گاز رو روشن میکنن و بوی سرکه همراه دود آشپزخونه رو بر میداره
۱۰- ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی میداد )!
۱۱- ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن واقعی میریزن
۱۲- تخم مرغی که از روی کابینت سر خورده و کف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاک میکنن
۱۳- چند تا فحش میدن و لباس میپوشن
۱۴- میرن سراغ بقالی سر کوچه و ۲۰ تا تخم مرغ میخرن و برمیگردن
۱۵- تلویزیون رو روشن میکنن و صداش رو بلند میکنن
۱۶- روغن سوخته رو میریزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهیتابه میریزن
۱۷- تخم مرغها رو میشکنن و توی ماهیتابه میریزن
۱۸- دنبال نمکدون میگردن
۱۹- نمکدون خالی رو پیدا میکنن و چند تا فحش میدن
۲۰- دنبال کیسهء نمک میگردن و بلاخره پیداش میکنن
۲۱- نمکدون رو پر از نمک میکنن
۲۲- صدای گزارشگر فوتبال رو میشنون و میدون جلوی تلویزیون
۲۳- نمکدون رو روی میز میذارن و محو تماشای فوتبال میشن
۲۴- بوی سوختگی رو استشمام میکنن و میدون توی آشپزخونه
۲۵- چند تا فحش میدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل میریزن
۲۶- توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن
۲۷- با چنگال فی تخم مرغها رو هم میزنن
۲۸- صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال میشنون و میدون جلوی تلویزیون
۲۹- سریع برمیگردن توی آشپزخونه
۳۰- تخم مرغهایی که با ذرات تفلون کنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل میریزن
۳۱- ماهیتابه رو میندازن توی سینک
۳۲- دنبال ظرفهای مسی میگردن
۳۳- قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ میریزن
۳۴- چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن
۳۵- یاد نمک میفتن و میرن نمکدون رو از کنار تلویزیون برمیدارن
۳۶- چند ثانیه فوتبال تماشا میکنن
۳۷- یاد غذا میفتن و میدون توی آشپزخونه
۳۸- روی باقیماندهء تخم مرغی که کف آشپزخونه پهن شده بود لیز میخورن
۳۹- چند تا فحش میدن و بلند میشن
۴۰- نمکدون شکسته رو توی سطل میندازن
۴۱- قابلمه رو برمیدارن و بلافاصله ولش میکنن
۴۲- چند تا فحش میدن و انگشتهاشون که سوخته رو زیر آب میگیرن
۴۳- با یه پارچه تنظیف قابلمه رو برمیدارن
۴۴- پارچه رو که توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میکنن
۴۵- نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن و چند تا فحش میدن
@del_n_eveshteh_ha
گذشتِ ى هر كسى به خودش مربوط نــــيست!!
وارد زندگـــى هر آدمى كه ميشوى
رفتارش با تـــو
برخوردش با تــــو
ماندن يا نماندنش با تــــو
انعكاسِ گذشتِ ى اوســـت
كسى كه در گذشته دروغ شنيده باشد،براى اثباتِ خودت بايد بارهـــا قسم بخورى
بايد سَند بياورى،مدرك مهيا كنى،باز هم حـــرفهايت را باور نمى كند
كسى كه در گذشتِ اش خيانت ديده باشد،دوسـت داشتند را به گــند ميكشد
ميسوزاند تو را با هيزمى كه به دســت ديگران تبــر شده.!
كســى كه عشقِ دورانِ جوانيش را رهــا كرده باشد،فقط با تو بازى ميكنـــد!
چون در گذشتِ يك بار ديده كه "نمى شــود"
هر بار كه شالگردنِ بافته شده به دستِ معشوقش را دورِ گردنش ميپيچد،مـــرور ميكند آن "نمى شود" هارا.
حالا تو از هر كسـى بيشتر ميشناسيش،مى فهميش،مى دانيش ولى او كورِ گذشتِ مانده است.!
گذشتِ ى هر كسى به خــودش مربوط نـــــيست!!.
t.me/del_n_eveshteh_ha
"'تربیت های با تاریخ مصرف منقضی "'
ما را برای رقابت تربیت کردهاند.
برای ربودن موفقیت از دست همکلاسی.
برای شاگرد اول شدن،
برای رتبه بالاتر در کنکور،
برای کنار زدن همکاران به قصد ترقی،
برای سبقت گرفتن در رانندگی و جلوتر بودن به هر قیمت.
تربیت ما بر مبنای قیاس شکل گرفته است، هرکی زودتر،
هرکی بزرگتر،
هرکی زیباتر،
هرکی پولدارتر
و اینگونه در نهاد ما همواره جنگی نهفته است برای "ترین" شدن.
ما محتاج یک انقلاب تربیتی هستیم. پس فرزندانمان را آنگونه که خودمان تربیت نشدیم؛ تربیت کنیم. برای صلح، برای باهم بودن، برای گفتگو کردن و برای همیاری و برای "باهم" زندگی کردن. شاید ناگزیر شدیم که در خودمان نیز نوسازی تربیتی کنیم
@del_n_eveshteh_ha
وقتی ایران بودم یه روز رفتم نزدیک خونه خرید کوچکی بکنم. ماشین نبردم. خرید که کردم زیاد شد. کنار خیابون منتظر تاکسی موندم. از دور دیدم یه پاترول نزدیک شد که چند تا جوون داشتن با صدای بلند موزیک غریبِ آشنا» رو گوش می دادن. دستمو بلند کردم که سوارم کنن. نزدیکم که شدن با اشاره گفتن برو باباا! . با خودم گفتم: ای وای من! اگر می دونستین کسی که دارین صداشو گوش میدین دست بلنده کرده.»
این خاطره را گوگوش در گفتگو با یک رادیوی خارج از کشور تعریف کرد. فکر کردم همه ما در زندگیمان یک لحظههای برو بابایی» داشتهایم، ناغافل، بیدقت و با بیحوصلگی، فرصتی را از دست دادهایم که ممکن است فقط یک بار سر راه مان قرار بگیرد. حالا وماً گوگوشِ ایستاده کنار خیابان نبوده، اما چه فرقی میکند؟ وماً هم عشق و عاشقی نیست.
گاهی اوقات بختهای خوب را آدم به همین سادگی از دست میدهد و معلوم نیست در چرخ و فلک روزگار دوباره آن لحظه نصیبش بشود یا نه؟
اصلاً خوش شانسی رَموک است. مثل غزال یک لحظه چشمک میزند و در میرود. شبیه بدشانسی نیست که نه فقط خستگیناپذیر در خانه آدم را میزند، بلکه بعضی اوقات برای محکم کاری آدامس هم میچسباند روی زنگ!
هیچ خوشبختی بزرگی وجود ندارد که فکر کنید یک روز توی یک جعبه از مثلاً دیجیکالا بفرستند در خانهتان و بازش کنید و بگید خب! من دیگه خوشبخت شدم، خلاص!
گاهی خوشبختی و آرامش در به دست آوردن نیست، در از دست دادن است. در جدل نکردن، رها شدن و پرسیدن این سوال از خود که من کجای زندگیام؟! سهم من کجاست؟ پاسخش همیشه هم شیرین نیست!
قدر لحظههای کوچک خوشبختیتان را بدانید. قدر فرصتهایی که مثل دانههای کوچک برف، کف دست آدم آب میشوند، بخار میشوند، در این کهکشان گم میشوند.
زندگی کنید و اجازه بدهید دیگران هم زندگی کنند، لذت ببرید و لذت ببخشید. حتی کم و کوتاه و خُرد و اندک. که یک روز، یک وقت، یک جا به خودتان میآیید و میبینید زنده بودید اما زندگی نکردید و ممکن است به خودتان بگویید: ای وای من! اگه میدونستم زندگی اینقد کوتاهه و فرصتها پرواز می کنن
@del_n_eveshteh_ha
تعریف میکرد:چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی.
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم،دلم واسه نوههام تنگ میشه!»
گفتم:مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.»
گفت: کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنهها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف هم نمیزنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟»
گفتم: آخه مادر من، شما داری آایمر میگیری، همه چیزو فراموش میکنی!»
گفت: "مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!»
خجالت کشیدم! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست میگفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیریم. توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لبهای چروکیدهاش رو نداشتم. ساکش رو باز کردم، قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت و گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.»
دستهای چروکیدشو بوسیدم و گفتم: مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.»
اشکش را با گوشه رو سریاش پاک کرد و گفت: چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمییاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمایزر؟!»
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد، زیر لب میگفت: گاهی چه نعمتیه این آلمایزر!»
@del_n_eveshteh_ha
دلت که گرفته باشد،نه با آمدن پاییز خوشحال می شوی،نه از رفتن آخرین قدمهای شهریور.
دلت که گرفته باشد،نه صدای هیچ قناری زیباست نه هیچ رودی جاری.
دلت که گرفته باشد،فرقی نمیکند اسم خیابانها چه باشد.آزادی باشد یا انقلاب.
سیگار لبت مارلبورو باشد یا بهمن.
نه دلت باران میخواهد نه چتر.
چنان در قدم زدن خودت حل میشوی که فرقی نمی کند حس شنیدن صدای برگ های خشک شده در زیر پایت یا قار قار کلاغ های روی درخت.
دلت که گرفته باشد،روزگار آن روی زردش را به تو زودتر نشان میدهد و خبر از پاییزی زودرس میدهد.
دلت که گرفته باشد،فرقی نمیکند در کدام کافه و پشت کدامین میز نشسته باشی،قهوه ات فرانسه باشد یا ترک.
دلت که گرفته باشد،دلت سفر میخواهد اما به کجا، نمیدانی
به خیلیها میگیم ❤️❤️❤️"دوست"❤️❤️❤️
به هرکسی که بتوونیم باهاش بیشتر از یه سلام و احوالپرسی ساده حرف بزنیم.
خیلی از این "دوست"ها،دوست نیستن.
همکارن،همکلاسین،فامیل دورن،همسایه ن، یه آشنان فقط.
"دوست" اونیه که باهاش رازهای مشترک داری.
اونیه که وقتی دلت گرفت اول از همه شمارهء اونو میگیری.
اونیه که برای قدم زدن انتخابش میکنی.اونیه که جلوش لازم نیست به چیزی تظاهر
کنی.که اگه دلت گرفت بهش میگی "دلم گریه میخواد!"
اونیه که دستت رو میگیره و میگه "میفهمم".
که نمیخواد براش توضیح واضحات بدی.
اونیه که سر زده خراب میشی سرش.
دوست اونیه که همیشه برات گزینه ی اوله.
اونیه که بهت سرکوفت نمیزنه.تحقیرت نمیکنه.بهت نمیخنده.
بقیه یا همکارن،یا همکلاسین،یا فامیل دورن،یا همسایه،یا یه آشنان فقط.همهء اینا رو گفتم
که بگم آدما عوض میشن اما معیار دوستی عوض نمیشه.
برای همین یکی که تا دیروز برات "دوست" بود میشه یه خاطره یا یه همکلاسی
قدیمی.بعد اونی که سالها همکلاسی قدیمیت بود برات میشه "دوست"!.
با این اوصاف فکر میکنی چنتا دوست واقعی داری!!؟
@del_n_eveshteh_ha
زندگی ست دیگر.
همیشه که همه رنگهایش جور نیست ،
همه سازهایش کوک نیست ،
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،
حتی با ناکوک ترین ناکوکش،
اصلا رنگ و رقص
و ساز و کوکش را فراموش کن،
حواست باشد به این
روزهایی که دیگر برنمی گردد،
به فرصت هایی که مثل باد می آیند
و می روند و همیشگی نیستند ،
به این سالها که به سرعت برق گذشتند،
به جوانی که رفت،
میانسالی که می رود،
حواست باشد به کوتاهی زندگی،
به پاییزی که رفت ،
زمستانی که دارد تمام می شود کم کم،
ریز ریز،
آرام آرام،
نم نمک.
زندگی به همین آسانی می گذرد.
ابرهای آسمان زندگی گاهی
می بارد گاهی هم صاف است،
بدون ابر بدون بارندگی.
هر جور که باشی می گذرد،
روزها را دریاب.
t.me/del_n_eveshteh_ha
میگه: اگه میخوای خیاط بشی از شکافتن خسته نباش.
اشتباه که کردی دلت نسوزه، بشکاف و از نو این بار راهت رو درست تر بیا.
اما حواست باشه گاهی بیشتر از چند بار فرصت شکافتن و برگشتن نداری.
زیادی که بشکافی پارچه ات وا میره، له میشه و از ریخت میفته.
خیاطی مهربونه، باهات راه میاد.
اما زندگی. زندگی بی رحمه. گاهی حتی برای یک ثانیه اجازه نمیده راهی که رفتی رو بشکافی و دوباره بهم بدوزیش.
@del_n_eveshteh_ha
دوست داشتن، هیچوقت "زورکی نبوده و نیست"
نمیتوانی با مهربانیات کسیرا مدیونِ
خودت کنی که دوستت داشته باشد. دوست داشتنی کـه از روی "دِین و تشکر" باشد دوست داشتن نیست
اصلا نمیتوانی کسیرا مجبور کنی
تپش قلبش را با حرارتِ دستهای تو تنظیم کند
کـه در شلوغیِ شهر یک باره "به یادت بیفتد" و دلش قنج برود!
من این را خوب فهمیدهام
دوست داشتن منطق نمیشناسد و عشق، دلیل
اگر کـه روزی فهمیدی، پُشت دوستت دارمهای رابطهات دلیل است، منطق است، دِین و انجام وظیفه است!
دکمه لق پیراهن که با چنگ
و دندان میایستد، نباش. فقط همین
@del_n_eveshteh_ha
درباره این سایت